اواخر بهمن 62 جنب و جوش زيادي در اردوگاه به چشم ميخورد و نيروهاي زيادي به جمع بچهها پيوسته بودند كه آخرين آنها تعدادي از دانشجويان تربيت معلم تهران بودند.
برخي از نيروها به لشكر 7 ولي عصر مامور شدند، در شب اول عمليات خيبر درمنطقه پاسگاه زيد «سعيد گلپيرا» و «گل بقرا» از اين جمع به شهادت رسيدند و علي عاصمي خبر شهادت آنها را با گفتن «خدا گلها را برد» به جمع ديگر نيروها درمنطقه جفير آورد، شب عمليات در ميان نيروهاي تخريب در جفير و لوله عجيبي افتاده بود، يكي از نيروها آن لحظات را يادآوري ميكند :
«از صبح، منطقه در هالهاي از غبار و خاك فرو رفته بود، كه همين مسأله، شناسايي هوايي از سوي دشمن را غير ممكن كرده بود، غروب، نيروها دسته بندي شدند و برادر مقداد مسؤول دسته ما شد، دسته ما هم از نيروهاي كم تجربه بودند و مقداد را هم نميشناختم، به برادر علي تذكر دادم كه وضع دسته ما، اين طور است، گفت :حواسم هست، شما نگران نباش. يكي ديگر از نيروها به من گفت كه همين مقداد جاي همه كارآيي دارد، اتفاقاً همان شب راهي منطقه طلاييه شديم و از خاكريز خودي رد شديم، و به سمت ميدان مين دشمن راه افتاديم، علي هم دسته ما را راهنمايي ميكرد كه بعد از 2ـ 3 دقيقه منورهاي پرنور با دوام با صدايي مثل پرنده يا كريم بالاي سر ما روشن شدند، علي گفت :بخوابيد كه چند دقيقهاي وقت ما را ميگيرد.
جلوتر كه رفتيم، علي خداحافظي كرد وبراي هدايت دسته هاي ديگر به خاكريز خودمان برگشت، نزديك ميدان مين كه رسيديم، دوشيكاهاي دشمن همه را زمين گير كرد، سر و صدايي توجهمان را جلب كرد، معلوم شد كه مقداد قصد دارد با سر نيزه به سر وقت كمين دشمن برود، كه با اصرار بچهها و اين كه آتش سنگين است، منصرف شد»
مقاوت شديد و آتش كم سابقه دشمن در اين منطقه، سخت ترين ايام را در طول جنگ براي نيروهاي تخريب رقم زد، به حدي كه در 10 روز فعاليت مستمر، تعداد زيادي شهيد و مجروح دادند.
«كار مداوم و آتش بسيار سنگين عراق در عملياتهاي قبلي براي نيروهاي تخريب تا اين اندازه سابقه نداشت، بي خوابي ممتد و بن بستي كه از نظر پيشروي پيدا شده بود، وضع را طوري كرده بود كه حقيقتاً مشاعر آدم به معناي واقعي كار نميكرد.
اگر ميخواستيم رعايت تير و تركش را بكنيم، اصلاً بايد سينه خيز اين مسافت را ميرفتيم يا زمين گير ميشديم، گاهي به شوخي ميگفتيم كه يك تركش ريز نصيب بشود تا براي استراحت به عقب برويم».
«در ميدان،قبل از كانال، 50 متري معبر ميزدم و كار تا ساعت 4 صبح كه نوار آخر هم ضد خودرو و با محافظ گوجه اي بود، طول كشيد، يكي از محافظ ها را پيدا نكردم قرار شد برگرديم، روز بعد به علي گفتم :خيلي خستهام، گفت :پس بچه ها را توجيه كن و امشب جلو نيا، دوسه ساعت بعد، علي گفت كه خودت برو!
اين بار حدود 1000متر طناب كشي كرديم و يك معبر جديد زديم كه باز محافظ نوار آخر پيدا نشد، در حال دست كشيدن از اين مين بودم كه محافظ مين ضد خودرو «كه مين صنعتي يا سبدي بود» منفجر شد و دستم قطع شد. يار علي موسي زاده مرا به عقب برد. در راه علي را ديدم، هر چه خواستم با او حرف بزنم، نايي نداشتم، علي هم كه فكر ميكرد من شهيد شدهام، به بچهها ميگفت كاري به حسن نداشته باشيد».
در تمام اين ايام، علي به عنوان فرمانده، دايم در مسير خاكريز خودي تا خط دشمن و در زير اتش سنگين، چه پياده و چه سواره بر موتور در تردد بود و هيچ ترس و اضطرابي در او ديده نميشد.
«دائم با موتور در حال تردد بود، گاهي كه لودر و بولدوزرها حركت ميكردند، با بوق زدن يا روشن كردن چراغ موتور به آنها روحيه ميداد و سرعت حركت آنها را بيشتر ميكرد، ما از اين همه توان علي تعجب كرده بوديم.
يك بار كه به اتفاق به عقب معركه آمديم، همين كه علي وارد سنگر شد، از شدت خستگي كف سنگر افتاد، همان موقع از بيسيم قرارگاه او را صدا كردند، ولي اصلاً توان جواب دادن نداشت».
«گاهي ما كنار يك خاكريز ياداخل گودالي، چرتي ميزديم ولي علي درهمين حد هم فرصت پيدا نميكرد. علي حدود 10شبانه روز بود كه خواب درست و حسابي نداشت و علاوه بر اين بسيار هم نگران نيروها بود، يك بار جلو رفته بوديم و ارتباط بيسيم ما قطع شد، يك دفعه علي با حالت خاصي خودش را به ما رساند و اولين حرفش اين بود كه چرا به وسيلهاي من را از حال خودتان خبردار نكرديد؟ من داشتم ديوانه ميشدم...
يك بار علي در پشت خاكريز جديد ما در طلاييه يك كالك عملياتي آورد و مشغول توضيح دادن بود كه صداي سوت خمپاره آمد، چون صدا خيلي نزديك بود خيز برداشتيم، وقتي بلند شديم خمپاره درست روي كالك خورده بود وگلوله خمپاره و كالك به هم به داخل خاك رفته بودند ولي خمپاره عمل نكرد».
«شب دوم يا سوم عمليات بود كه تعداد قابل توجهي از فرماندهان به اتفاق علي در كنار خاكريز در مورد كار صحبت ميكردند كه خمپاره اي، كنار جمع فرود آمد ولي عمل نكرد، اگر منفجر ميشد، قطعاً از اين جمع تعداد زيادي شهيد و مجروح ميشدند».
پس از چند روز عملاً وضع به گونه اي شد كه علي علاوه بر فرماندهي گردان تخريب، فرماندهي يگانهاي ديگر در بخشي از محور عمليات را هم برعهده گرفته بود.
« شب چهارم بود كه علي گفت : بچهها را دشتبان كن و به صورت طولي معبر بزنيد، تاراه براي لودرها كاملاً باز باشد و بتوانند خاكريز بزنند، به نظرم قرار بود پد سيد الشهداء به خاكريز وصل گردد. اينجا علي كل محور را فرماندهي ميكرد، من در همين اثنا روي مين رفتم كه صلواتيان مرا كول كرد و به بورقاني سفارش كرد به من سيلي بزند كه خوابم نبرد».
«آنقدر تير مستقيم زده بودند كه خاكريز دو متري صاف شده بود، غروب بود و تازه سناردك شهيد شده بود، يك خط بود و تعدادي تخريبچي و نيروي رزميكه يكدفعه خبر دادند علي آمد، شادي اين خبر، واقعاً قابل توصيف نبود، دل ما قرص شد، علي عملاً محور كار شده بود».
در جريان عمليات خيبر، نيروهاي تخريب براي اولين بار در تاريخ جنگ، در روز معبر زدند و در حين كار در مقابل ديد مستقيم دشمن آسيبي هم نديدند! «مقداد حاج قاسمي» از نيروهاي زبده تخريب در مورد آن لحظات، نكات جالبي را ذكر نموده است :
«بعد از ظهر يكي از روزها بود كه علي مرا به جلو فرستاد، همه كارها در ر وشنايي روز و جلوي چشم دشمن انجام ميشد، با حمله نيروهاي زرهي ما نيروها از كانال اب عبور كردند... من وقتي مجروح شدم، فراموش نميكنم كه علي با موتور و باحالتي مضطرب و از سر علاقهمندي به نيروهايش دنبال من ميگشت، من در كنار آب او را ميديدم، ولي توان حرف زدن و حركت نداشتم».
گفتههاي برخي از فرماندهان آن عمليات هم در مورد علي شنيدني است.
«مهندس معقولي كه در عمليات خيبر به شهادت رسيد، علي عاصميرا ديده بود، يكي ـ دو روز قبل از شهادت اظهار ميكرد كه علي اصلاً نميداند ترس چيست، به راحتي زير كاليبر دشمن كار ميكند، ما نميتوانستيم سر بلند كنيم، ولي او در ميدان مين معبر ميزد، علي از سربازان، واقعي امام زمان (عج) است».
« در عمليات خيبر، نيروهاي تخريب قرارگاه نجف به فرماندهي احمد جوانبخش هم با نيروهاي علي در قرارگاه كربلا همراهي ميكردند، يك بار به اتفاق در خط نشسته بوديم كه خمپاره اي زدند و تركشي به كمر علي اصابت كرد، علي خيلي خونسرد پشت خود را آنقدر به خاكريز ماليد تا تركش خارج شد و مقداري هم خونريزي كرد، احمد از اين حالات علي خيلي خوشش آمده بود و ميگفت :علي خيلي با حاله! ما بايد برويم پيش علي و شاگردي كنيم ».
پس از آنكه مجموعه فعاليتها در طلائيه به نتيجه مورد نظر نرسيد، تمام نيروها بسيج شدند تا جزاير مجنون به تصرف دشن در نيايد.
«بعد از آن همه كار و خستگي، به محض اين كه به مقر برگشتيم، علي به من گفت كه سريع تويوتا را پراز خرج گود و نيترات كنيد تا به جزيره برويم، كميكه اظهار خستگي كردم، علي با همان لبخند هميشگي بركار براي خدا و استقامت تاكيد كرد».
روزهاي پاياني اسفندماه تعدادي از نيروهاي تخريب با هاوركرانت وارد جزيره شدند تا مأموريت جديدي را انجام دهند.
«روز اول وارد جزيره شمالي شديم، جزيره سوت و كور بود، نماز ظهر را هم به جماعت روي جاده خوانديم، در حالي كه بعضي از رزمندهها ما را با تعجب نگاه ميكردند، فردا صبح كه براي كار حركت كرديم، آنقدر هواپيما آمد و بمباران كرد كه علت تعجب ديروز رزمندهها را فهيمديم، قرار بود نقطه اتصال دو جزيره، خرج گذاري شود كه موقع خروج جاده برش بخورد.
علي در اين يك هفته با ما بود، گاهي با موتور به اتفاق خدا مراد زارع به جزيرة جنوبي ميرفتند، آنقدر با زارع اين طرف و آن طرف ميرفت كه يكدفعه زارع با خنده به ما گفت :خدا اين علي را خير دهد، نيم ساعت هم مرا به حال خود نميگذارد.
هوس ميكنم گاهي يك سيگار بكشم، از علي خجالت ميكشم، امروز ديگر از روي ناچاري روي ترك موتور سيگار روشن كردم، سرم را بر ميگردانم تا دودش را علي نبينند..
در زير آن همه بمباران اگر چه روزهاي سختي داشتيم ولي شبهاي خوشي داشتيم. هر وقت كه بچهها غيبشان ميزد، سراغ آنهارا در ايستگاه صلواتي ميگرفتيم كه رفته بودند دلي از عزا در بياورند، يك بار كه در پياده كردن تعدادي گوسفند اهدايي مردميبه ايستگاه كمك كرده بودند 6 ـ 5 دست جگر به آنها داده بودند، كه به سنگر آوردند و شب در كنار علي ميلههاي اسلحه را در آورديم و علي آنها را روي آتش سرخ كرد».
حماسه خندق
در فاصله عمليات خيبر تا بدر قرار بود عملياتي در منطقه جنوب انجام شود كه مقدمات ان هم در گرماي طاقت فرساي تابستان فراهم شد، نيروهاي تخريب مقري هم در منطقه زدند، ولي به دلايلي عمليات لغو گرديد. پس از آن مرور آموزشهاي تخريب و انفجارات برقرار و مقدمات عمليات بعدي مهيا گرديد، روشهاي ديده باني، حركت با قطب نما، نقشه خواني، آموزش كمكهاي اوليه، ش.م.ر. و مجموعهاي از رزمهاي شبانه تدارك ديده شد. عدهاي هم در آستانه عمليات، در اوايل اسفند به پادگان شهيد حبيب الهي براي مرور آموزشها اعزام شدند.
علي در آن روزها اوقات بيشتري را در ميان نيروها ميگذارند و گاهي در بين دو نماز سخنراني هم ميكرد، در يكي از شبها اعلام كرد كه در عمليات آينده نقش تخريب در انفجار تأسيسات و جادههاي دشمن، در نزد فرماندهان، جا افتاده و مأموريتهاي گستردهاي بر عهده تخريب و از جمله ما گذاشته شده است.
چند شب بعد مأموريتها را جزئي تر بيان كرد كه پيشروي تا روستاهاي پشت هور و قطع سيمهاي ارتباطي در كنار اتوبان بصره يكي از آنها بود؛ و در ادامه گفت :
«امروز چشم دنياي اسلام به ايران، چشم ايران به امام، و چشم امام به رزمندگان و چشم رزمنده ها به تخريب دوخته شده است».
از چند هفته پيش ازعمليات، معنويت و شور و نشاط خاصي بر اردوگاه حاكم شده بود. خصوصاً كه باهمت نيروها زمين فوتبال بزرگي آماده شده بود و گاهي صبح به جاي دويدن در صبحگاه، مسابقه فوتبال برگزارميشد كه معمولاً بين بسيجي ها و پاسدار وظيفه ها بود، از نكات جالب و خنده دار آن، خط و نشانها و به اصطلاح كركريهاي قبل از مسابقه بود كه تا زمان مسابقه ادامه داشت، گاهي وقتها برادر علي هم عضو يكي از تيمها ميشد و آن وقت همه دوست داشتند همبازي او باشند و به او پاس بدهند.
آن روزها دفاع قرص و محكم و شوتهاي معروف به آر پي جي خدا مراد زارع با آن هيكل منحصربه فرد و همچنين تكنيك بالا و فوتبال زيباي جعفر قرباني زبانزد بود.
زارع و قرباني چند هفته بعد در عمليات بدر و تعدادي از بازيكنان ديگر هم در عملياتهاي بعدي به شهادت رسيدند.
ظهرها و شبها نماز جماعت پرشوري برگزار ميشد و گاهي ملاباقر با صداي گرمش جمع بچهها را با صفاتر ميكرد، بالاخره نيروها عازم منطقه عملياتي شدند.
صبح عمليات «صادق هلالات» با يك ريش تراش به سر و صورت بچهها دستي زد و تا كمتر مشكل شيميايي پيدا كنند و بعد از آن علي با يك گروه به جلو رفتند.
عمليات به تمامياهداف مورد نظر نرسيد، و نتيجه آن به حفظ جاده خندق بستگي پيدا كرد.
«به اتفاق علي و تعدادي از نيروهاي در جاده خندق مستقر شديم. از هنگام غروب، خبر به نيروها رسيد كه فردا صبح پاتك سنگين عراق انجام خواهد شد و تعداد زيادي هواپيما جاده را بمباران خواهد كرد.
تصور ما اين بود كه فردا وجب به وجب اين جاده چند كيلومتري و با عرض 15ـ10 متر با انواع گلوله و بمب، شخم زده خواهد شد، ولي كسي به تخليه جاده و عقب نشيني فكر نميكرد.
شب تا دير وقت بيدار بوديم، به علي گفتم :شما بخواب، خيلي خستهاي، اگر خبري شد بيدارت ميكنيم.
علي خوابيد، ساعت 5/2 نيمه شب براي لحظاتي آتش سنگين روي جاده ريختند و علي از خواب پريد، از سنگر بيرون آمد و از آب هور وضو گرفت، كاملاً معلوم بود كه حال و هواي خاصي دارد، شروع به نماز خواندن كرد تا اذان صبح بعد ازنماز صبح بچهها را جمع كرد و براي اولين بار در جمع بچهها خودش زيارت عاشورا خواند.
من دم در سنگر هر لحظه منتظر شروع پاتك دشمن بودم كه يكباره ابر غليظي آسمانرا پوشاند، به حدي كه طلوع خورشيد مشخص نبود.
با اين هوا پاتك آن روز دشمن به هم خورد، احساس كردم زيات عاشوراي علي اثر خود را گذاشت».
در همين حين به نيروهاي تخريب ماموريت خرج گذاري جلوي خط خودي در ابتداي اين جاده و انفجار آن براي جلوگيري از پيشروي نيروهاي زرهي دشمن محول شد.
از قرار معلوم عراق با 1000 دستگاه تانك قصد تصرف جاده را داشت و علي قول داده بود كه جاده را برش ميدهيم و آب دوطرف را به هم متصل ميكنيم.
صبح يكي از روزها مقدار زيادی خرج گود و نيترات به سمت جلو برده شد. حمل اين مواد در زير آتش كار مشكلي بود، اما اوج كار زماني بودكه زير تير مستقيم دشمن مواد را روي جاده كار گذاشتند تا انفجار صورت پذيرد.
«با خدامراد زارع مشغول كار بوديم كه علي هم رسيد، ما كه تا آن موقع وضع روحي خوبي نداشتيم، بارسيدن علي خيالمان راحت شد، در همين حين، هلي كوپتر دشمن هم چند تا شليك به سمت ما كرد كه مشكلي پيش نيامد، من داشتم علي و زارع را نگاه ميكردم كه گلوله كاليبر به سر زارع اصابت كرد و تكهاي از مغز سرش هم به پشت علي خورد، ولي توجه علي جلب نشد، من علي را متوجه كردم كه خدامراد را زدند. نگاه زيبايي به او كرد و ذكري گفت و اشاره كرده که مساله اي نيست».
كار را ادامه داديم و ميخواستيم خرج گود بگذاريم كه فتيله انفجاري كم آورديم، علي گفت :با چاشني الكتريكي ميزنيم، لحظات عجيبي بود، تير مستقيم تانك، خمپاره، آرپي جي و كاليبر هلي كوپتر از همه طرف به ما شليك ميشد، آخرين خرج گود را كار گذاشته بوديم كه با تركش خمپاره مجروح شدم، علي در حالي كه سخت مشغول كار بود، متوجه من شد و بدون مكث به من گفت كه خودت راعقب بكش، كسي نيست، كمكت كند، به زور خودم را عقب كشيدم».
علي تك و تنها روي جانده ماند. از اين لحظات به بعد را هيچ كس از شاهدان دنيايي به چشم خود نديدند، بعدها علي با اصرار بچهها تعريف ميكرد :
«وقتي چاله ها آماده شد و خرج نيترات ها را داخل آنها مدار بندي كردم، مدارهابر اثر انفجارهاي دائم خمپاره قطع ميشد، سيم ها را وصل ميكردم ولي باز با يك انفجار قطع ميشدند، گره زدنهاي پشت سر هم، فاصله مرا تامواد منفجره كمتر ميكرد، دست آخر در فاصله 7ـ6 متري مواد، دكمه منيتور را فشار دادم و انفجار انجام شد، ولي كلوخهاي بزرگي به كمرم اصابت كرد كه براي دقايقي هيچ نفهميدم. يك نوع فلج آني و موج گرفتگي شديد برايم پيش آمد كه قدرت حركت را براي دقايقي از من گرفت».
در مورد لحظات انفجار جاده، تنهايي علي و آتش سنگين دشمن، بعد ها از زبان خود او نكته بسيار جالبي بيان گرديد كه شنيدني است :
«علي برايمان تعريف كرد كه گاهي شيطان در آن لحظه وسوسه ام ميكرد كه تو زن و بچه داري و انفجار اين جاده همه چيز را از تو ميگيرد، ولي به خودم نهيب ميزدم كه اگر رسول تو بي پدر شود، بهتر است تا اين كه دشمن حمله كند و رسولهاي زيادي بي پدر شوند».
اين واقعه حيرت آور و حاصل خلوص وايمان علي آن�
نظرات شما عزیزان:
برچسب ها: شهید:شجاعت:تخریب:مین:والمری:گوجه ای:جانباز:مجروح:،